شبی دود خلق آتشی بر فروخت / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندر آن حال زود / که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده ای گفتش ای بلهوس / ترا خود غم خویشتن بود و بس
پسندی که شهری بسوزد به نار / و گرچه سرایت بود برکنار
توانگر خود آن لقمه چون می خورد / چو بیند که درویش خون می خورد
مگو تندرستست ، رنجور دار / که می پیچد از غصه رنجور وار
سبک پی چو یاران به منزل رسند / نخسبد که واماندگان از پسند
اگر در سرای سعادت کسست / ز گفتار سعدیش حرفی بسست
بوستان سعدی